از تن کوه بلند  
 چشمه‌ها می‌جوشید
 و زمین های آبادی دور گرم بود از خورشید ...
 یکی از روزا که گل ها از خاک سر در آورده و می‌خندیدند
 شاپرک‌های قشنگ با صدای وزش باد نرم می‌رقصیدند
 زیر گنبد کبود
 آسمون بلبلا، کبوترا، چلچله‌ها بال وا کرده و می‌چرخیدند
 دخترک ها، زن ها توی صحرا با هم دور از غصه و غم سبزه صحرائی می‌چیدند
 پسرک ها در کوه گوسفندان را می‌پائیدند
 مردها بیل به کف گشته بودند روون از پی کار
 برای محصول فردای بهار تخم می‌پاشیدند ...
 ناگهان ابرای پربرف و سیاه از پس کوه بلند سر درآورده و بالا اومدن
 _ ا ی خدا ! حالا که رفته زمستون و شده فصل بهار پس چرا ابرای پر برف تو حالا اومدن؟
 باد اومد، ابر اومد، بارون اومد برف بی پایون اومد
 باد اومد گل ها رو برد گرگ اومد گاوا و گوسفندا رو خورد
 تن صحرای بزرگ زیر بالاپوش برف سرد شد،
یخ زد و مرد خونه‌ها تاریک و دلگیر شدن
 گرگا از کوه سرازیر شدن
 کی دیگه می‌تونه از خونه پا بیرون بذاره؟
 کی میره گله رو از بالای کوه سوی پایین بیاره؟
 کیه گندم بکاره؟
 توی یخبندون برف  
 کی دیگه کار می کنه؟
 چه کسی محصولو انبار می کنه؟
 نه غذا مونده نه هیزم، نه زغال مونده نه نفت!
 تازه خورشید خانم هم، پشت ابرای سیاه گم شد و رفت ...
 حسنک خسته و درمونده و زار درها و پنجره‌ها رو بسته بود
 زیرکرسی تو اتاق نشسته بود زار می زد که:
 چرا همه جا برف اومده!
 صحرا بی سبزه و بی علف شده!
 گاو و گوسفندای آبادی ما همگی تلف شدن!
 همه بیچاره و درمونده شدن!
 همه ناراحت از این مهمون ناخونده شدن!
 کی دیگه می تونه از خونه پا بیرون بذاره؟
 کیه گندم بکاره؟
 توی این سرما و سوز چه کسی ابرا رو جارو می کنه؟
 چه کسی برفا رو پارو می کنه؟
 چه کسی راه در ابرای پربرف سیاه وا می کنه؟
 کی میره خورشید و پیدا می کنه؟
 همه مردم ده کوره دور ده افسرده بی گرمی نور
 در همون‌ وقت شنیدند کسی تو کوچه راه میره و داد میزنه ... ـ
چی شده؟
 کی تو این سرما و یخبندون برف اومده از خونه بیرون، داره فریاد می زنه!؟
 سرا از پنجره‌ها اومد بیرون ـ بچه جون!
 توی این تنگ غروب آخر روز توی این سرما و سوز چی می گی؟
 کجا می ری؟
 زود برگرد که سرما می خوری! سینه پهلو می‌گیری! _
 من میرم ابرا رو جارو می کنم؛
 _ من میرم برفا رو پارو می کنم؛
 _ راه در ابرای پربرف و سیاه وا می کنم؛
 _ عاقبت خورشید و پیدا می کنم
 _ هر کی خورشیدو می خواد
 _ پاشه دنبالم بیاد!
 _ اگه بیکار بشینیم، باید همه
 _ فکر قبرستون و تابوت بکنیم
 _ میدونین!؟
 _ اگه با هم فوت بکنیم
 _ ابرا رو باد می بره بهار می شه
 _ وقت کشت و کار می شه
 _ همه آستینا رو بالا می زنیم کار می کنیم
 _ می ریم و خورشید و بیدار می کنیم ...
 مردم بزدل ده کوره دور مردم زنده به گور همه گفتند:
پسر بچه خوب!
 توی این تنگ غروب چرا تنها بیرون از خونه شدی؟
 مگه دیوونه شدی؟
 مگه ابر و آسمون به حرف پوچ من و توست!؟
 به جز از خوردن و خوابیدن و صبر نمی شه کارا درست ...
 چرا کاری بکنیم که اون سرش پیدا نیست؟
 توی سفره‌ها هنوز نون خشکی باقیست
 لب رود خونه لجن زاری هست
 توی اون ماهی بسیاری هست می خوریم با هم قناعت می کنیم
 کنج خونه استراحت می کنیم
 می گذره تموم میشه
 ناراحتی برو کن شکر خدا سلامتی!
 می تونی گنده بشی کار بکنی پولاتو روی هم انبار بکنی!
 می تونی دو روز دیگه زن بگیری ...
 صبر کن کجا می ری؟
 فکر این کن که به جائی برسی پول در آری،
 به نوائی برسی نکنی کاری که تنها بمونی
 توی راه زندگی جا بمونی
 مبادا تو این راها پا بذاری تو پسر چی کار به این کارا داری؟ !
 این کارا حاصل بد داره
حسن حالا اومد نیومد داره
حسن مبادا حرف ما رو رد بکنی باز از این فکرای بد بد بکنی!
 _ چی می گین فکرای بد بد کدومه؟
 _ قصه اومد نیومد کدومه؟
 _ شماها فکرای واهی می کنین
 _ تو لجن دنبال ماهی می کنین
 _ توی تاریکی این قبرستون
 _ زندگی کردن مال خودتون!
 _ هر کی خورشیدو می خواد
 _ پاشه دنبالم بیاد!
 ناگهان درهای بسته وا شد
 های و هوی بچه‌ها بر پا شد
 ما می ریم ابرا رو جارو می کنیم
 ما میریم برفا رو پارو می کنیم
 راه در ابرای پربرف و سیاه وا می‌کنیم
 ما می ریم خورشید و پیدا می کنیم
 هرکی خورشیدو می خواد پاشه همرامون بیاد!
 ساعتی بعد که در کوهستون ابرا کم کم پایین می اومد
 برف سنگین می اومد
 بچه‌ها در مه و برف انبوه رفته بودند به سینه کش کوه ...
 هوا تاریک شده بود می اومد از همه جا زوزه گرگ
 برف بود و مه و تاریکی شب
 بچه‌ها خسته و درمونده و زار سخت درپنجه بیماری و تب ابرها از یک سو:
 _ بوم بوم بوم گرگ ها از یک سو: _
عو عو عو، هر کی جرات می کنه بیاد جلو!
 پسرک ها ناگاه چوب دستی هاشون
 بر سر دست حمله کردند به گرگ های سیـاه
 _ حسنک ما می مونیم تو برو!
 _ گرگا رو ما می رونیم تو برو!
 _ حسنک تو گوش ماس حرفای تو!
 _ حسنک تو خاطر ماس جای تو!
 _ حسنک دست خدا همرای تو!
 برف بود و مه و تاریکی شب
 حسنک زخمی بود
 سخت در پنجه بیماری و تب باز بالاتر رفت
 باز هم بالاتر فکر می کرد به خورشید،
 نه تاریکی شب فکر می کرد به خورشید،
نه دشواری راه فکر می کرد به خورشید،
 نه بیماری و تب  
 باز بالاتر رفت باز هم بالاتر رفت بالاتر از ابر سیاه رفت
بالاتر از برف سفید رفت و بر قله رسید ...
 داد زد:
 _ ای خورشید!
 _ اومدم ابرا رو جارو بکنم
 _ اومدم برفا رو پارو بکنم
 _ راه در ابرای پر برف و سیا وا بکنم
 _ اومدم تا تو رو پیدا بکنم ...
 گرگ ها زوزه کشون ابرها نعره زنون
 گرگ ها: _ عو عو عو
 ابرها: _ بوم بوم بوم
 حسنک غرقه به خون ...
 لحظه ای بعد که خورشید
 از دور به صدای حسنک شد بیدار
 سر درآورد و جهان شد پرنور
 دید بر قله اون کوه بلند
 حسنک از غم و سرما بی تاب سرد و بی روح
فرو رفته به خواب رفته
 اما توی ده کوره دور
 توی گوش بچه‌ها
 توی گوش مردم زنده به گور
 توی اون کوه بزرگ 
 همرای هوهوی باد
 همرای زوزه گرگ
 توی گوش سنگ ها و صخره‌ها
 توی گوش دره‌ها
 نعره‌های حسنک مونده به جا ... ...
من میرم: ابرا رو جارو می کنم! ...
من میرم: برفا رو پارو می کنم! ...
راه در ابرای پربرف و سیاه وا می کنم
 عاقبت خورشیدو پیدا می کنم
 هرکی خورشید و می خواد پاشه دنبالم بیاد!  

 محمد پرنیان - کتاب حسنک کجایی - 1349