معلم چند پایه

۲۲ مطلب با موضوع «عمومی» ثبت شده است

یکی بود یکی نبود ، زیر گنبد کبود ...

یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود
روبروی بچه‌هاقصه‌گو نشسته بود
 قصه‌گو قصه می‌گفت
از کتاب قصه‌ها
قصه‌های پرنشاط 
قصه‌های آشنا
 قصه باغ بزرگ
قصه گل قشنگ
قصه شیر و پلنگ
قصه موش زرنگ
 قصه باغ بزرگ
قصه گل قشنگ
قصه شیر و پلنگ
قصه موش زرنگ
 آقای حکایتی
اسم قصه‌گوی ماست
زیر گنبد کبودشهر خوب قصه‌هاست

این فقط یک شعر نیست! خاطرات کودکی خیلیاست زمانی که با چشمان کنجکاومان به   صفحه تلویزیون می نگریستیم و هاج و واج دهانمان باز میماند و با دیدن شخصیت های    داستان از خوشی میخندیدیم !
یادش بخیر !

برای دیدن و یا دانلود تیتراژ آغازین زیر گنبد کبود ، روی عکس کلیک کنید .


۰ نظر
جمال شمسی

روز برفی !

دیشب اینجا بارون خوبی اومد ، 
  
اما صبح که به مدرسه رسیدیم دیدم اونجا برف اومده ،

من و کلاس اولی هام خیلی خوش شانس بودیم ، 

چون امروز نشانه "ف" را تدریس کردم ، 

درس جدید فارسی ،عنوانش روز برفی بود ،

در واقع روز ما هم در مدرسه برفی بود !

و این کار منو خیلی راحتتر کرد و دانش آموزان هم سریع یاد گرفتند .

امیدوارم همیشه از این شانسها داشته باشم .  

خیلی خوشحالم که در روستا درس میدم !

دیدن تصاویر زیبای این طبیعت زیبا ، قبل از رفتن به سر کلاس ،  

نیروی و انگیزه بیشتری به من در کلاس درس میده .


۰ نظر
جمال شمسی

یادی از گذشته !

سلام   

این چند عکس را مدتی بود ، داشتم . یادآورِ خاطراتی زیبا برایم بودند. گفتم برای شما هم بد نباشد ، اندکی به آن دوران برگردید .





۱ نظر
جمال شمسی

با خشونت هرگز !

«بچه ها لال شوید» ،
 بی ادب ها ساکت
 سخت آشفته و غمگین بودم ،
 به خودم می گفتم « بچه ها تنبل و بد اخلاقند » دست کم می گیرند درس و مشق خود را
 باید امروز یکی را بزنم ، اخم کنم ، و نخندم اصلا تا بترسند از من و حسابی ببرند .
 خط کشی آوردم ، در هوا چرخاندم ، چشم ها در پی چوب تنبیه هر طرف می غلطید
 « مشق ها را بگذارید جلو ، زود معطل نکنید »    
 اولی کامل بود ، خوب ، دومی بد خط بود ، بر سرش داد زدم ،
 سومی می لرزید ، خوب گیر آوردم صید در دام افتاد و به چنگ آمد زود
 دفتر مشق «حسن »گم شده بود این طرف ، آن طرف نیمکتش را می گشت تو کجایی بچه ؟
 بله آقا اینجا ، همچنان می لرزید «پاک تنبل شده ای بچه ی بد »
 «به خدا دفتر من گم شده آقا همه شاهد هستند» ما نوشتیم آقا
 باز کن دستت را ، خط کشم بالا رفت ، خواستم بر کف دستش بزنم ، او تقلا می کرد ،
چوب پایین آمد ناله ی سختی کرد چون نگاهش کردم ، گوشه ی صورت او قرمز بود ،
 هق هقی کرد و سپس ساکت شد ،
همچنان می گریید مثل شمعی آرام ، بی خروش و ناله
 ناگهان «حمدالله» در کنارم خم شد زیر یک میز ، کنار دیوار ، دفتری پیدا کرد گفت آقا اینهاش ،
دفتر مشق حسن چون نگاهش کردم خوش خط و عالی بود غرق در شرم و خجالت گشتم
 جای آن چوب ستم بر دلم آتش زد
 سرخی گونه ی او به کبودی گروید
 صبح فردا دیدم که حسن با پدرش ، با یکی مرد دگر سوی من می آیند ،
خجل و شرم زده ، دل نگران منتظر ماندم من تا که حرفی بزنند ،
شکوه ای یا گله ای یا که دعوا شاید ،
سخت در اندیشه ی آنها بودم پدرش بعد سلام، گفت :«لطفی بکنید، وحسن را بسپاریدبه ما»
 گفتمش چی شده آقا رحمان ؟
 گفت : « این خنگ خدا وقتی از مدرسه برمی گشته به زمین افتاده بچه ی سر به هوا ،
یا که دعوا کرده قصه ای ساخته است ، زیر ابرو و کنار چشمش متورم شده !
 درد سختی دارد ، می بریمش دکتر با اجازه آقا
 چشمم افتاد به چشم کودک غرق اندوه و تاثر گشتم من شرمنده معلم بودم
 لیک این کودک خرد و کوچک این چنین درس بزرگی می داد بی کتاب و دفتر
 من چه کوچک بودم او چه اندازه بزرگ به پدر نیز نگفت آنچه من از سر خشم بر سرش آوردم
 عیب کار از خود من بود و نمی دانستم من از آنروز « معلم » شده ام
 بعد از آن هم دیگر در کلاس درسم نه کسی بد اخلاق نه یکی تنبل بود همه ساکت بودند ،
تا حدود امکان درس هم می خواندند  
 او به من یاد آورد این کلام از مولا (ع) که به هنگام خشم «نه به فکرم تصمیم » «نه به لب دستوری » «نکنم تنبیهی » 
 یا چرا اصلاً من عصبانی باشم ؟ با محبت شاید گرهی بگشاییم با خشونت هرگز ! 

 وحید امینایی



۰ نظر
جمال شمسی

یادش بخیر

-لذتی که توی خوابیدن با لباس مدرسه توی رختخواب بین ساعات ۷:۰۰ تا ۷:۱۵   وجود داشت
 توی هیچ چیزی دیگه وجود نداشت و ندارد و نخواهد داشت !  
-در به در دنبال یکی میگشتیم کتابامونو جلد کنه !
 -همیشه تو مدرسه عادت داشتم همکلاسی هامو بشمرم تا ببینم کدوم پاراگراف برای خوندن به من می افته !  
-یکی از استرس های زمان مدرسه این بود که زنگ ورزشمون چه روزیه و چه ساعتی ؟!!
 افتادن زنگ ورزش اونم دو زنگ آخر پنجشنبه از انتصاب به عنوان مدیر کل شرکت مایکروسافت هم بالاتر بود !
 -من مدرسه که میرفتم همیشه سر کلاس به این فکر میکردم که اگه پنکه سقفی بیفته کله کیا قطع میشه !
-وقتی سر کلاس حوصله درس رو نداشتیم الکی مداد رو بهانه میکردیم بلند میشدیم میرفتیم  گوشه کلاس دم سطل آشغال بتراشیم !
-تو مدرسه آرزومون این بود که وقتی از دوستمون می پرسیم درستون کجاست اونا یه درس از ماعقب تر باشن !
- اوج احتراممون به یه درس این بود که دفتر صد برگ واسش انتخاب می کردیم !!!
-تو مدرسه همیشه انشا اینطوری شروع میکردم: به نام خدا قلم بر دست میگیرم و انشای خود را با موضوع فلان شروع میکنم !
- وقتی معلم برای درس پرسیدن اسم بالایی یا پایینیمون رو میخوند،حس معجزه بهمون دست میداد!
 -خب شنبه صبحه، ناخوناتونو بیارین جلو ببینم کوتاشون کردین، به صف شین، دستا هم جلو….  
-خرداد که می شود گل محمدی رو پرپر می کردیم میریختبم کف دستمون فوتش می کردیم ببینیم چند تا تجدید میاریم.هرچی تعداد بیشتر….تجدیدی بیشتر!  


یادش بخیر

۰ نظر
جمال شمسی

راه مدرسه !

باران چند روز اخیر طبیعت زیبای اینجا را چند برابر زیباتر کرده بود .
  
دیروز در راه مدرسه و در کلاس درس چند عکس از این طبیعت زیبا گرفتم .

درس دادن در همچین طبیعت فوق العاده ای، روحیه و انگیزه منو چند برابر میکنه .

یکی از دلایلی که باعث شد برای سومین سال پیاپی این مدرسه را برای تدریس 

انتخاب کنم ، این طبیعت زیبا بود .



۰ نظر
جمال شمسی

تربیت کودک

در ایران پدرها و مادرها مقابل فرزندشون همدیگر را نوازش نمی کنند
  
و در آغوش نمی کشند و اینکار رو مقابل کودک زشت می دانند...

 اما هنگام مشاجره رعایت فرزند را نمی کنند و مقابل او با هم مشاجره می کنند.

 و فرزند چه بسا از داد و بیداد آنها به گریه می افتد. خوب کودکان از کجا مهرورزی بیاموزند؟

 نوازش و مهرورزی در رسانه ها ممنوع است. در مدرسه ممنوع است، در خانواده ممنوع است...

 پس ذهن کودک در ایران بیشتر از مهرورزی، خشونت را می آموزد...

جان لنون چه زیبا گفته: "در جهانی زندگی می‌کنیم که باید پنهانی عشق بازی کرد،

در حالی‌ که در روز روشن خشونت را تمرین می‌کنند!"

۰ نظر
جمال شمسی