کلاس اول یزد بودم سال1340.وسطای سال اومدیم تهران. یه مدرسه اسمم را نوشتند. شهرستانی بودم،لهجه غلیظ یزدی. وگیج از شهری غریب. ما کتابمان دارا آذر بود. ولی تهران آب بابا. معظلی بود برای من. هیچی نمی فهمیدم. البته تو شهر خودمان هم همچین خبری از شاگرد اول بودنم نبود،ولی با سختی و بدبختی درسکی می خواندم. تو تهران شدم شاگرد تنبل کلاس. معلم پیر و بی حوصله ای داشتیم که شد دشمن قسم خورده ی من. هر کس درس نمی خواند می گفت:می خوای بشی فلانی. و منظورش من بینوا بودم. با هزار زحمت رفتم کلاس دوم. آنجا هم از بخت بد من،این خانم شد معلممان. همیشه ته کلاس می نشستم و گاگاهی هم چوبی می خوردم که یادم نرود کی هستم!!دیگر خودم هم باورم شده بود که شاگرد تنبلی هستم تا ابد.کلاس سوم یک معلم جوان و زیبا آمد مدرسه مان. لباسهای قشنگ می پوشید وخلاصه خیلی کار درست بود. اورا برای کلاس ما گذاشتند. من خودم از اول رفتم ته کلاس نشستم. میدانستم جام اونجاست. درس داد،مشق گفت که برا فردا بیاریم. ایقدر به دلم نشسته بود که تمیز مشقم را نوشتم. ولی می دانستم نتیجه تنبل کلاس چیست. فرداش که اومد،یک خودنویس خوشگل گرفت دستش،وشروع کرد به امضا کردن مشق ها. همگی شاخ در آورده بودیم آخه مشقامون را یا خط میزدن یا پاره می کردن. وقتی به من رسید باناامیدی مشقامو نشون دادم. دستام می لرزیدو قلبم به شدت می زد. زیر هر مشقی یه چیزی می نوشت. خدایا برا من چی می نویسه؟با خطی زیبا نوشت :عالی. باورم نمی شد بعد از سه سال این اولین کلمه ای بود که در تشویق من بیان شده بود. لبخندی زد ورد شد. سرم را روی دفترم گذاشتم و گریه کردم. به خودم گفتم:هرگز نمی گذارم بفهمد من تنبل کلاسم. به خودم قول دادم بهترین باشم... آن سال با معدل بیست شاگرد اول شدم و همینطور سال های بعد. همیشه شاگرد اول بودم(. رویا خواهرم شاهد است)وقتی کنکور دادم نفر ششم کنکور در کشور شدم وبه دانشگاه تهران رفتم. یک کلمه به آن کوچکی سرنوشت مرا تغییر داد. چرا کلمات مثبت وزیبا را از دیگران دریغ می کنیم به ویژه ما مادران. معلمان .استادان. مربیان...