تنبیه بدنی بر دانش آموزان آثار جبران ناپذیری خواهد داشت. 
متن زیر خاطرات یکی از دوستان از تنبیه بدنی در مدرسه است که پس از گذشت سالها هنوز فراموش نکرده است.
متن گویای همه چیز است.


✍ طاهر قاسمی

ترجمە از کوردی: جمال شمسی


هرازچند گاهی خبرهایی از تنبیە بدنی در گوشە و کنار ایران بە گوش میرسە. با شنیدن این خبرها بە یاد کتک‌خوردنهای بی‌شماری از دوران مدرسە افتادم کە از میان آنها، یکی را برایتان بازگو میکنم:


پنجم ابتدایی بودم؛ جمعاً ٦ دانش‌آموز کە با پایە‌های اول و سوم در یک کلاس بودیم.

آن سال دو معلم داشتیم یکی از آنها "محمد" ... کە بە پایەهای دوم و چهارم درس می‌گفت و دیگری "خالد" کە هنوزم نفهمیدیم اسم فامیلیش چی بود، معلم پایە‌های اول، سوم و پنجم بود. یە دیونە بە تمام معنا بود.

اگرچە من از همکلاسیهایم زرنگ‌تر بودم اما خیلی کم پیش می‌اومد کە همراە بقیە کتک نخورم، کتک‌زدن‌هایی در اوج بی‌رحمی؛ چوبی کلفت، دستتو بالا بگیر، نە یکی، نە دوتا و نە سەتا...


پاییز و زمستان خیلی سختی را با کتک‌خوردن‌های بیرحمانە "خالد" سپری کردیم. کتک‌کاری، شکنجە و بی‌حرمتی در اوج خودش بود. مدرسە برای ما زندان و شکنجە‌گاە بود. اگرچە من خودم خیلی کتک می‌خوردم اما خیلی وقت‌ها دلم برای اون بچەهایی می‌سوخت کە بە بی‌رحمانە‌ترین شیوە کتک می‌خوردند.

در سایە این شکنجەها بە بهار رسیدیم. اَوان تعطیلات نوروز بود و مشخص‌کردن تکلیف نوروزی.

قبل از تعطیلات و قبل از اینکە "خالد" بە شهر برگردە مشق نوروزی را برایمان مشخص کرد: کتاب فارسی را کە دوسومش را خواندە بودیم دو بار. همچنین یە کتاب دیگە را هم تعیین کرد کە بنویسیم اما چون اون وقت هم تصمیم داشتم کە ننویسم، نمیدونم کدوم کتاب بود.

غروب نوروز، مدرسە تعطیل شد. معلمها بە شهر برگشتند و ما هم در میان لذت تعطیلات نوروز و تلخی نوشتن این همە مشق بە خونە برگشتیم.

پیش خودم حساب کردم کە اگر این 13  روز تعطیلات بیرون نرم و فقط مشق بنویسم باز هم این همە مشق تموم نمیشە. از طرفی باید لذت و شادی توپ‌بازی کردن و رفتن بە دشت و صحرا و دیگر بازیها و شیطنت‌های کودکانە را بر  خودم حرام می‌کردم. آنقدر کە در درسهام خوب بودم بە همان اندازە در مشق‌نوشتن تنبل. سرانجام بە این نتیجە رسیدم کە حتی یک کلمە را هم ننویسم. پیش خودم فکر می‌کردم کە این دو هفتە هیچ‌وقت تموم نمیشە و تا اون‌وقت خدا بزرگە.

پنج ـ ‌شش روز اول تعطیلات را با شادی و خوشی سپری کردم اما هر وقت بە ننوشتن مشق‌ها و سرانجام آن و کتک‌های  اون معلم دیوانە فکر می‌کردم تنم می‌لرزید. هربار پیش خودم می‌گفتم: خوب اگر گفت مشق‌هایتان را دربیارید من چکار کنم؟ آخە بین اون همە مشق باید دوتا صفحە روی میز بزارم و بگم اینا را نوشتم. اما بعد فکر کردم چون نمی‌تونم همە را بنویسم، اگر کم هم بنویسم چیزی عوض نمیشە و آخرش تنبیە خواهم شد.

یە روز در این خیالات بودم، گفتم برم از همکلاسی‌هایم بپرسم و ببینم کە چقدر نوشتە‌اند؟ آیا فقط منم کە هیچی ننوشتم یا اونا هم مثل منند؟ از قدیم گفتە‌اند: عزای کنار دوستان، عیدە![ یە ضرب‌المثل محلی]. در واقع من دنبال شریک جرم بودم. یکی‌یکی و دوتادوتا پیداشون کردم و ازشون پرسیدم. مشخص شد همە مثل من تصمیم گرفتە بودن کە مشق ننویسند.

روزی با هم نشستە بودیم؛ گفتم: اینجوری نمیشود باید چارەای بیندیشیم. یکی از بچەها گفت: بیایید از آقای معلم شکایت کنیم. همە از این ایدە استقبال کردیم اما هیچ کدوممون نمیدونستیم چگونە و از چە راهی. نە ما در اون روستای دورافتادە دستمان بە جایی می‌رسید و نە در تعطیلات، ادارەای باز بود کە بهش پناە ببریم. نمیدونم کدوم یک از بچەها بود کە پیشنهاد بهتری داد؛ اون موقع رادیو کوردی تهران، برنامە "ما و شما" داشت کە روزهای جمعە پخش می‌شد. گفت: نامەای بە رادیو کوردی تهران می‌نویسیم و از معلم شکایت می‌کنیم. پیشنهاد خوبی بود اما دو مشکل اساسی داشتیم؛ اول اینکە هیچ کدوممون بە اون اندازە در کوردی نوشتن  خوب نبودیم کە بتونیم همچین نامەای بنویسیم و دوم اینکە کی حاضر بود بە نام خودش نامە بنویسە، جانفشانی کنە؟!

مشکل اول کمی سادەتر بود، چون یکی دو نفر گفتن تا حدی میتونن همچین نامەای بنویسن اما هیچ کدوم جرأت نمی‌کردیم اسممون پای نامە باشە. محمد کە معلوم بود بیش از همە از کتک‌های معلم عاصی شدە، گفت: میرم پیش پسر خالەام و ... .

دیگە نمی‌دونم آیا می‌خواست نامە را هم بدە اون بنویسە یان فقط اسم پسر خالەاش را. بهرحال کار را بە او سپردیم؛ نامە نوشتە و ارسال شد.

اولین روز جمعە بعد از نوشتن نامە زود  اومد ولی نامە ما خوندە نشد.

فرداش شنبە بود و مدرسە باز می‌شد. هیچکدوم از دعاهای ما برای مردن و برنگشتن معلم قبول نشد؛ معلم، غروب بە روستا برگشت. ترس و دلهرە شدید از تنبیە فردا، آرام و قرار را ازمون گرفتە بود. همەی دعا و برنامەهامون در عمل داشت از بین می‌رفت.

غروب "سعدون" اومد پیشم و گفت: بیا امشب بزنیمش!

ـ کی را بزنیم؟

+ آقا معلمُ

ـ چطوری بزنیمش؟

+ میریم سنگ جمع می‌کنیم و از طرف خانه شما سنگ‌بارونش می‌کنیم!

فکر خوبی بود. معلمها در یه خونه آجری دو طبقه‌ای بودن. بهترینخونه روستا بود؛ "کاک قاسم" اونو برای خودش ساخته بود اما بعدها به شهر کوچ کرد و خونه‌اش خالی مونده بود. اتاق معلم‌ها پنجرە‌ای بزرگ داشت و درست روبروی خونە ما بود.

هوا داشت تاریک می‌شد؛ دزدکی سنگ زیادی جمع کردیم. اون شب "سعدون" مهمون من بود، قرار شد پیش من بخوابد. نصف شب کە همە در خواب بودن، یواشکی از زیر پتو بیرون اومدیم و بە طرف محل عملیات بەراە افتادیم!

خیلی تاریک بود، بەزحمت سنگ‌ها را پیدا کردیم. با سە شمارە و با رگبار سنگ‌ها، شیشە پنجرەهای دشمن را پایین انداختیم! سر و صدایی راە انداختیم فقط خدا داند.

یواش و سرمست از "عملیات پیروزمندانە"، عقب‌نشینی کردیم!

فردا هیچ‌کدوم از همکلاسی‌ها نمیدواستن این "عملیات قهرمانانە" کار کی بودە اما همە خوشحال و راضی بودن.

از معلم‌ها، "محمد" هنوز برنگشتە بود و "خالد" تنها بود. مشخص بود از اون یورش دیشب خیلی ترسیدە. صبح کە اومد سرکلاس، بهم‌ریختە بود. چندتا از بچەها را برد خونەاش تا خوردە شیشەها را جمع کنند. بە این ترتیب خودشم تا ظهر کلاس نیومد. اما ظهر کە اومد بسیار خشمگین بود. اولین حرفش این بود: مشق‌هاتون را دربیارید.

همە دفتر مشقهاشون را باز کردن؛ بعضی‌ها یکی ‌ـ‌ دو صفحە نوشتە بودن و بعضی‌ها مثل من یە "الف" روی"ب" نگذاشتە بودن![ یە کلمە هم ننوشتە بودن]. محمد یکی ـ دو صفحە نوشتە بود اما معلم مچش را گرفت! اونی کە نشونش دادە بود همون مشق‌های قبلی بود کە با ترفند جای خودکار معلم را پاک کردە بود! جرمش دوتا بود؛ بیا بیرون!

حمید از اون بیشتر نوشتە بود. تقریبا یە بار، کتاب فارسی را تا اون‌جایی کە خوندە بودیم نوشتە بود. همە بهش حسودی می‌کردیم اما برای معلم هم باورکردنی نبود. ازش خواست یکی از مشق‌ها را بخواند و ما هم همان درس را در کتابمون باز کنیم تا بفهمیم چگونە نوشتە. بەبە! حمیدخان دو خط نوشتە بود و دوتا جا گذاشتە بود! اونم مجرم بود: بیا بیرون!

"بایزید" و "سلیمان" هم هرکدوم دو ‌ـ ‌سە درسُ نوشتە بودن. "سعدون" با اون بدخطیش فقط یە صفحە نوشتە بود. اما من همونو هم ننوشتە بودم!

معلم در حالیکە خودکار را با حالت خاصی با انگشتانش گرفتە بود تا مشق‌هایم را خط بزند و من هم چیزی نداشتم تا نشونش بدم، گفت: مشقهات کو؟

ـ ندارم، ننوشتە‌ام

+ چرا ننوشتی؟

ـ خیلی زیاد بود، میدونستم نمیتونم این همە مشقُ بنویسم

+ برو یە چوب تَر واسم بِبُر، یە متر و نیم دراز باشە. انگشت شست و اشارەاش را بهم قفل کرد👌، یعنی این اندازە کلفت باشە، هیچ گِرِهی هم نداشتە باشە!

این کارُ دوست داشتم لااقل کمی بیشتر از کتک‌خوردن دور می‌شدم. رفتم خونە تا چاقویی بیارم، پیدا نشد. مادرم کاردی برام پیدا کرد. بە یکی از باغ‌های روستا رفتم هرچی گشتم نتونستم چوبی بە اون اندازە دلخواە آقا معلم پیدا کنم. بە خونە برگشتم کارد را تحویل مادرم دادم و با ترس و لرز بە مدرسە بازگشتم. وقت زیادی برای پایان مدرسە در اون روز نماندە بود. 

وقتی وارد کلاس شدم همە پای تختەسیاە بەصف شدە بودن. چوبی پیدا کردە بود و داشت بچەها را کتک می‌زد. همە درحال هوو کردن دستهاشون بودن تا بلکە کمی از دردشون کم شە. احساس کردم معلم از زدن خستە شدە و کمی آروم شدە بود:

ـ کو چوب؟

+ واللە چوبی بە اون اندازە دلخواە شما پیدا نکردم

ـ بگیر دستتُ

دو چوب محکم بە دستم زد.

بعد بە همە گفت کە سرجاشون بشینن و بعداز چند دقیقە گفت: برید خونەهاتون.

دو هفتە ترس و وحشت از ننوشتن مشق و تنبیە معلم بە این ترتیب پایان یافت.

اما نامە ما برای برنامە"ما و شما" همچنان تو راە بود. جمعە اومد و ظهر مشتاقانە کنار رادیو نشستە بودیم. یکی ـ دوتا نامە خوندە شدن تا نوبت رسید بە نامە محمد ... . در اون نامە از آزار و شکنجە و تنبیە بدنی معلمِ "پیرولی‌باغی" گفتە شدە بود. گویندە از مسئولان آموزش و پرورش " مهاباد" خواست تا در این مورد تحقیق و اقدام کنند و معلم خاطی را بازخواست کنند.

سرانجام صدامون بە جایی رسیدە بود و از این بابت خوشحال بودیم.

فردا همە با خوشحالی و محمد با ترس و لرز، بە مدرسە رفتیم.

"خالد" بیشتر از همیشە عصبانی بود اما مشخص بود کە ترسیدە. اما محمد را کتک زد. اسماعیل کە پسر خالەاش بود ازش دفاع کرد و گفت: نزن، چرا می‌زنیش؟

"سعدون" بلند شد و گفت: همە ما اون نامە را نوشتیم، همە حرفش را تایید کردیم.

معلم احساس کرد با کودتا روبرو شدە و از محمد و همە ما خواست نباید از اون نامە حمایت کنیم.

دو روز بعد، یە مأمور از آموزش و پرورش مهاباد رسید. چندتا سوال از ما پرسید و بعد با معلم جلسە گذاشت. 

بعد از اون اتفاق کمی راحتتر نفس کشیدیم. اگرچە تنبیە تموم نشد اما مثل سابق نبود.